.. اوینار ..

آنچه از درونم می گذرد

.. اوینار ..

آنچه از درونم می گذرد

دوستت دارم

دوستت دارم 

دلم طاقت کم می آورد وقتی چشمانت را به یاد می آورم

چشمانم تحمل نگریستن را ندارندئ حتی وقتی در خیالم تو را میبینم

روحم پر میکشد وقتی با من سخن می گویی

چه بگویم از زبانم که همیشه در حضورت بند می آید

تو بگو چه کنم از این همه التهاب که که همه از دوست داشتن توست

غزلهایم را فراموش میکنم

از حافظ ، شمس، مولانا یا عشرقی چیزی یادم نمی آید

فقط باید زمزمه کنم زیر لب به گونه ای که حتی تو نیز نشنوی :

کسی درون من است

کسی درون من هست که از دریچه چشمم به کوچه مینگرد و انتظلر برگشتنت را دارد

کسی درون من هست که تو را زمزمه می کند همیشه در گوشم

کسی درون من هست

وقتی می گویم دوستت ندارم فریاد میزند که دوستش داری ، دوستت دارم

و اشک را بر چشمانم سرازیر می کند

کسی درون من هست به نام عشق که مرا از درون میسوزاند .

 DUSTAT DARAM

سوگند عشق

 به نام او  

دروغ

مثل همه چیزایی که ازت دیدم این هم دروغه

این هم مثل همه حرفات دروغه

نمیدونم شاید گناه کردیم  که دوست داشتیم و سوگند خوردیم که دوست خواهیم داشت

تو سوگندتو شکستی  ولی دوباره سوگند میخورم که هرگز سوگندم را نشکنم

نیدونم شاید گناه باشد که یکی دیگر را دوست داشته باشم

سوگند عشق مقدس است چه بدانی وچه ندانی

یک روزی خواهد رسید که تمام عشق ها به پایان میرسند

ولی تو هرگز فراموش نکن که سوگند عشق مقدس است

نه قانون عشق را میتوان از سر نوشت

ونه کسی که عاشق هست حال وحوصله تجدید قانون را دارد

عشق پایان می یابد وفقط دو چیز از آن باقی میماند

کسی که ترک شده است وکسی که ترک کرده است

کسی که ترک کرده است به زودی یکی را برای خود پیدا میکند وسوگندش را فرا موش میکند

ولی کسی که ترک شده است درون هزاران چرا غرق میشود وهرگز سوگندش را نمیشکند

اگر عشق را درک نمی کنی هرگز به سراغش نرو حتی برای امتحان

عشق انسان را میسوزاند تا جایی که حتی خاکسترش هم بر جای نماند

وجودت همیشه پر از آتش میشود و شعله خواهد کشید به اندامت

هم از سوختنت فریاد خواهی کشید و هم از بوی یار که همیشه در یادت هست

کسی که ترک کرده است یک روز پشیمان بر خواهد گشت

او خواهد گفت : کسی را پیدا نکرده ام که مثل تو دوستم داشته باشد

مشکلی دارم که هیچکس درمانش را ندارد

وهیچکس نمی خواند دستوری را که عشق بر چشمانم نوشته است.

می دانی که آن چشم ها یک بار با نگاهی جانت را گرفته اند

بیچاره درونت آتش خواهد گرفت

میمیری در راه رسیدن به همان چشم ها خواهی مرد

ولی دوباره دلت میخواهد که برایش جانت را فدا کنی

واگر دوباره تنهایت بگذارد تو هم دوباره مجنون میشوی

به خودت می گویی او یک دروغ است

ولی درونت دیوانه وار او را میخواند

اما اینبار او یکی دیگر را دوست دارد

اینبار میدانی که این عشق دیگر ارزشی ندارد چه دوست داشته باشد وچه دوست نداشته باشد

آری سوگند عشق اینگونه است

این سوگند انسان را لقدمال میکند

کسیکه ترک کرده همیشه به سویی میرود که عاشق به آن سو نمیرود

ولی هرگز فراموش نکن که سوگند عشق مقدس است

چه بدانی چه نه. 

 

SOOGAND

زندگی

من مرده بودم

جواب دلمو چی بدم ؟

 

                                             بسم الله الرحمن الرحیم 

 

 

 

جواب دلمو چی بدم ؟   

 

 

  

راستش دیگه نمی تونم تو صف عاشقات منتظر نگاهت بشینم

واسه ما دوتا یه دنیا کافی نیست

قلب من مال خودمه – دل تو هم دست خودت

هیچ وقت از دروغ یک حقیقت متولد نخواهد شد

ولی حیف که نمیدونی تنهایی مثل یه سنفونی تمام نشدنی پر از آهنگه

ازت میخواهم که تو هم بری ، بری و منو فراموش کنی

واسه من خیلی آسونه که فراموشت کنم

ولی قلبم غیر ممکنه تورو ببخشه

ولی بی خیال باش بزا غیر ممکن بمونه

آره بی خیال دل ما ، بزار از همون جایی که زخم خورده بشکنه و به پات بریزه

تو این مدت نه تو روت خندیده ونه دل من به این بودن رازی بود

چیزی که امکان پذیر نیست هیچ وقت اتفاق نخواهد افتاد

قسمت من از اول تنهایی بود- تقدیر همیشه با من بازی کرده و هنوز هم با من بازی می کنه

یه سوالی ازت دارم – هیچ وقت به خاطر عشق میتونی از رویاهات چشم پوشی کنی ؟

از اول واسه دل من مثل یه چاقوی خون آلود بودی

تو فکر کن بخشیدمت – اصلا فکر کن فراموشت کردم

ولی تو بگو ای بین جواب دلمو چی بدم ؟

من میمونم و یه سنفونیه تموم نشدنی

برو ! تو برو امیدوارم عشق رویاهات رو پیدا کنی – برو و منو فرا موش کن  

پوچی محض .....

بسم الله الرحمن الرحیم  

 

   

                                        پوچی محض .....  

 

 

  

چه با تو وچه بدون تو  

بی دلیل و بدون هیچ چاره ای زندگی می گذرد  

 ولی به سختی  

چه با هم وچه دور از هم   

بدون دلیل به زندگی کردن محکوم هستیم  

 چه با خیال و رو یا و چه در حقیقت  

 تنها دلیل زندگی خوشبخت شدن هست   

نه تو گناهی داری ونه من   

اینک نه تو کنار منی ونه من کنارت  

 ولی با این حال باز هم زندگی در جریان است  

 در انتطار آن زمانی که می آیی و نگاهت را به نگاهم می سپاری   

چشم به راهت نشسته ام  

 آن زمان که بدون ترس و استرس می توانیم حرف دلمان را بر زبان بیاوریم  

 وقتی در عشق های غریبه برای دلمان مرحمی پیدا کنیم   

و آن زمان است که به فکر فرو می رویم  

 و برای کارهایمان دلیلی جستجو می کنیم   

آری آن زمان اطرافمان را احاطه خواهد کرد  

 یک پوچی که هرگز پایانی ندارد   

در یک لحظه تمام تصور و رویاهایمان   

برایمان بی معنی خواهد بود  

 آن زمان است که ما به باور میرسیم ومعنی عشق را درک می کنیم   

و البته شکست را . . . . . . . . .   

 

همیشه در قلب منی...

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

 

 

 

                               همیشه در قلب منی...  

 

              

تو همانند یک گل نشکفته در وجود من هستی

و هیشه در وجودم خواهی مانند

نمی توانم دوستت نداشته باشم

عشقت همانند خون در رگهایم جاری شده

چگونه میتوانم دوستت نداشته باشم

هرگز فکر نکن این زخم  که در قلبم جای باز کرده

بخاطر چشمان غزال وار توست

من تو را به خاطر خودت دوست دارم

عشقت همانند آتشفشانی در درونم فوران می کند

و تو

آتشی هستی در وجودم که همیشه از خاموش کردنش می ترسم !

وهمه اینها به خاطر این است که تو در قلبم ریشه کرده ای

و در عمق روحم و قلبم جای گرفته ای

از بی تو بودن همیشه می ترسم

نبودنت مرا دیوانه می کند

به روزهای بی تو بودن لعنت می فرستم

وقتی کنارم نباشی گریه میکنم

از بی تو بودن خیلی می ترسم

نبودنت مرا عذاب میدهد

بی تو بودن برایم بزرگترین مجازات هاست

نبودنت همانند زخم تازه ای می ماند که هر لحظه وجودم را عذاب می دهد

و در آن زمان دوست دارم فریاد بزنم

دوست داشتنت را

بی تو بودنم را

واین که هرگز نمی توانم از تو جدا شوم

از بی تو بو دن خیلی می ترسم 

  

همسفر

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

همسفر

تو از کدوم قصه ای که خواستنت عادت

نبودنت فاجعه ، بودنت امنیت

تو از کدوم سرزمین ، تو از کدوم هوایی

که از قبیله من یه آسمون جدایی

اهل هر جا که باشی قاصد شکفتنی

توی بهد و دغدغه ناجی قلب منی

به پاکی آبی و ابری ، نه " گلی " یا شبنمی

قد آغوش منی نه زیادی نه کمی  

منو با خودت ببر ای تو تکیه گاه من

خوب مثل تن تو ، با تو همسفر شدن

من و با خودت ببر من به رفتن قانعم

خواستنی هرچی که هست تو بخوای من قانعم

ای بوی تو گرفته تن پوش کهنه من

چه خوب با تو رفتن ، رفتن ، همیشه رفتن

چه خوب مثل سایه همسفر تو بودن

هم قدم جاده ها تن به سفر سپردن

چی میشد شعر سفر بیت آخری نداشت

عمر کوچ من و تو دم آخری نداشت

آخر شعر سفر آخر بغض من ِ

لحظه مردن من لحظه رسیدن

منو با خودت ببر ای تو تکیه گاه من

من و با خودت ببر من به رفتن قانعم

خواستنی هرچی که هست تو بخوای من قانعم

من و با خودت ببر

          من و با خودت ببر

                               من و با خودت ببر

                  ...  !؟! 

   از آرشیو دفاتر شعرم 1385.6.19

        ن:؟

کاش هرگز با هم آشنا نمی شدیم

 

 بسم الله الرحمن الرحیم 

 

 

کاش هرگز با هم آشنا نمی شدیم

و این عشق نفرین شده را زندگی نمی کردیم

پشیمان نیستم ولی خیلی ناراحتم

خیلی پریشانم

هرگز نمی تونم روزی رو که اولین بار دیدمت فراموش کنم

اون نگاه هایی که مثل آتش درونمو آتش میزد

روزهای اول فکر میکردم رابطمون فقط یه رابطه دوستی ساده است

از کجا باید میدونستم که این عشق رفته رفته  وجودم رو ازم میگیره

و منو از من دور می کنه

وقتی به پایان این باهم بودن فکر میکردم خیلی می ترسیدم

راستش زندگی کردن با زیبایی های عشق بزرگترین خوشبختی هاست

ولی به شرطی که این عشق یک عشق حقیقی و دو طرفه باشه

از حرفام ناراحت نشو گلم

شاید این تنها کاری بود که می تونستیم بکنیم

با این که هر دومون میدوستیم این باهم بودن نمی تونه ابدی باشه ولی با این همه ادامه دادیم

واسه همین عشقمون رفته رفته تبدیل به  یه بازی تأتر شد

و من و تو بازیگر های این صحنه

بدونه این که خودمون بدونیم میون خاطرات شیرین اون روزا دلمون رو جا گذاشتیم

هنگامی که به غروب آفتاب نگاه میکنم

کمکم احساس میکنم که داریم به پایان این داستان میرسیم

اصلا نمی خواهم این روزا تموم بشن

اما وقتی به حرفهای تو فکر میکنم  .. . ....

نفس کشیدنم خیلی سخت میشه

شاید بخندی ولی

اون لحظه فکر میکنم دارم به پایان این زندگی می رسم  

 

گلم همون طور که هردوتامون واسه اولین بار به خوشبختی رسیدیم

همون طور هم تا قیامت با این خوشبختی خداحافظی خواهیم کرد

ولی تو میتونی یه زندگی دیگه ای رو انتخاب کنی

شاید هم بتونی از اول شروع کنی

می دونم خیلی سخته

و من

با این همه تلخی که درونم رو دارن داغون می کنن

دارم به آینده فکر می کنم

و خودمو با این حرف که تقدیرم این بود دارم راضی می کنم

می دونم شاید باهم بودنمون از جدا شدنمون خیلی سخت تر باشه

میدونم الان تو هم داری  همین حرفارو تو درونت واسه من تکرار میکنی

و همین احساس ی رو که من دارم رو داری

ولی باید واسه یه بار هم که شده عقلمون رو مقابل احساسمون بزاریم و مثل دوتا انسان بالغ فکر کنیم

این دیگه نمیتونه رویا باشه

گلم این حقیقته

همونطور که خودت میگفتی ما واسه عشق هم ساخته نشده ایم

نمیتونیم تا ابد کنار هم باشیم ، شاید اصلا امکانش نباشه ....

خوب پیشانی نوشت ما هم این بود ، هر کسی یک تالعی داره این هم مال ما

خداحافظ عشقم

هستیه من خداحافظ

خداحافظ یک بار دیگه هیچوقت نمیتونم خوشبختی رو تجربه کنم

این عشق نفرین شده رو تو قلبم زندونی میکنم

با اشک های حلقه زده تو چشمام ازت خداحافظی می کنم

من نتونستم به آرزوهام برسم ولی از خدا می خواهم که تو برسی

اون زندگی رو که آرزوش رو داشتی تو زندگی به یکی دیگه تجربه کنی

ازت جدا میشم با این باور که این روزها رو تو خواب بودم

وقتی چشمات خیس میشه

وقتی دلت تنگ میشه

یا وقتی تنهایی به من فکر کن

و عشق و احساسی رو که نسبت به تو داشتم رو واسه کسی تعریف نکن

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

تو بمان با دگران وای به حال دگران

 

زمین خشک اندیشه

 بسم الله الرحمن الرحیم  

زمین خشک اندیشه   

  

ما رها تر از باد به هم می رسیم اگر بال آرزوهایمان نشکند

آرزو چقدر زیباست

آرزو های ما

 اگر به آنها برسیم

" دنیا را پر از شکوفه خواهیم کرد "

ولی نه

 " شکوفه های دنیا را رنگ آمیزی خواهیم کرد"

شاید روزی نقاش شدیم " نقاش آرزو ها ".

در ذهن خود تصویر یک درخت روشن میشود به روشنی آفتاب

این درخت همانیست که عده ای آن را نهال عشق می نامند .

و تو آری خودت " سکوت را بشکن بگو "

بگو که من در انتظار یک کلام توأم

پرواز کن ، از مرز اعتماد بگذر

تا بدست آوری تجربه ای که شکستن در آن بی معناست.

آرزو دارم روزی در جاده عمر هم سفر با تو شوم

آرزو باز حرف تو میان می آید

تن من خسته شده ، پر و بال این خسته بسته شده.

در نگاه زمان به آینده خیره می مانم

شاید یک نفر چون تو ... مثل تو ( یعنی تو )

در آینده ای نه چندان دور در این کلبه حقیر بکوبد .

و در این شب که هوا گرفته است

و در این شب که زمان دلگیر است

می خواهد گریه کند 

 

  

ولی نه تو گریه مکن گریه تو گرچه راحت بکند قلب تو را

من بیچاره کشد

گریه مکن بگذار در عمق چشمان اشکبارت بنگرم

بگذار ببینم تمنای عشق را

در آن دو چشمی که یادشان تسکین من باشند

در مرز آبی دریا خواهم ایستاد

مرز دریا آنجایی که آب تمام میشود

و آسمان آغاز میگردد

قسم به شط آبی دریا " قسم به آسمان

قسم به مرغکانی که آوازشان سکوت را در دل من میشکند

" تا تو نیایی دل من غمناک است "

در زمین که گلهای فراوان در بستر خود دارد ایستاده ام

و به غروبی می اندیشم که ما را از هم جدا کرد ...  .

چند لکه سیاه در سرخی افق نمایان بود

انگار افق از جدائی ما نفرت داشت .

و تو به چه می اندیشی ؟

سکوت را بشکن

بگو چه می خواهی ؟

ولی می دانم که ناراحت هستی

ناراحت از من ، ناراحت از خود ..... ناراحت از همه .

با دستمال سپیدت قطره اشکی که در گوشه چشمت لنگر انداخته را پاک کن

بگذار خون دل تو راحت و آسوده در قبری معطر بخوابد

 

این اولین بار نیست که من می شکنم

 بسم الله الرحمن الرحیم   

 

 سلام 

 

                                 عید همتون مبارک   

 

 

 

 

راستی یه خبر جدید

 زمستون رسید 

امروز ۱۳۸۷.۰۸.۱۹ اولین برف پائیزی بارید 

ساعت ۲۱.۳۰ امشب تبریز مثل سالهای قبل لباس عروسی پوشید

  

----------------------------------- یکشنبه  ۱۳۸۷.۸.۱۹ ساعت ۲۲.۵۸ -----------------------------

این اولین بار نیست که من می شکنم 

 

 

دیشب که از کنارم رفته بودی

 من تنها به خاطراتی می اندیشیدم که در مدت کوتاه آشنائی با تو داشتم

گریه امانم نمی داد باور کن اصلا انتظار نداشتم که به این زودی از هم جدا شویم

یک شوک بود

اصلا زمان برای من متوقف شد

 آن موقع که گفتی از پیشم می روی

اگر انسان کسی را دوست داشته باشد با نگاه اول به او مجذوب میشود

یادم می آید در آن شب طوفانی ......

در آن شب که باد بیداد می کرد و ظلمها می نمود با هم آشنا شدیم

خیلی ساده اسم هم را پرسیدیم   و شدیم " دوست "

بعد هاغ که همدیگر را بیشتر می دیدیم

من احساس می کردم که فزون از حد دوستت دارم

" پاکیت " خلوصت " سادگیت "

تو را به من می خواند

و من همچنان به این فکر بوده ام که

لحظه رفتنت از دیارم    من چه حالی خواهم داشت؟

دیشب من به سادگی آن حالت را که برای من

پرسشی بی جواب شده بود " در خودم و در برابر خودم دیدم .

من وتو چقدر ساده به هم پیوستیم

و ساده تر از آن گسستیم

امروز روی همان صندلی نشسته ام که تو هر موقع رویش مینشستی

و به در خیره می مانم که یک نفر در را باز کند

با قیافه ای شادان " و با لحجه ای که دوست داشتم با من احوالپرسی کند .

این اولین بار نیست که من می شکنم

در زندگی خیلی زیاد تر از این شکسته ام

ولی این شکست از همه آنها  شکننده تر بود .

تقدیر چنین خواست

ای کاش تقدیر از  همان اوایل ما را از هم جدا می کرد

               " تا چنین نالان نباشیم "

و اما دوست من تو

                         آری تو

مرا از یاد مبر  و بدان که در آیینه ذهنم

هر آن تصویر تو چون جسمی متبلور می درخشد.

خدای را چه دیدی           شاید       روزی تقدیر دوباره ما را به هم رساند

شاید دوباره دستهایمان گرمای دست همدیگر را

                      احساس کرد

شاید روزی لب یکی جنبید و گفت دوستت دارم..........

                           شاید .  .  .  .  .  .  . .!!!!!؟!!!؟!!؟!!!؟  

 

 

با عضویت در خبر نامه وبلاگ 

 به صورت ایمیل از 

 به روز شدن وبلاگ  

با خبر شوید