.. اوینار ..

آنچه از درونم می گذرد

.. اوینار ..

آنچه از درونم می گذرد

همیشه در قلب منی...

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

 

 

 

                               همیشه در قلب منی...  

 

              

تو همانند یک گل نشکفته در وجود من هستی

و هیشه در وجودم خواهی مانند

نمی توانم دوستت نداشته باشم

عشقت همانند خون در رگهایم جاری شده

چگونه میتوانم دوستت نداشته باشم

هرگز فکر نکن این زخم  که در قلبم جای باز کرده

بخاطر چشمان غزال وار توست

من تو را به خاطر خودت دوست دارم

عشقت همانند آتشفشانی در درونم فوران می کند

و تو

آتشی هستی در وجودم که همیشه از خاموش کردنش می ترسم !

وهمه اینها به خاطر این است که تو در قلبم ریشه کرده ای

و در عمق روحم و قلبم جای گرفته ای

از بی تو بودن همیشه می ترسم

نبودنت مرا دیوانه می کند

به روزهای بی تو بودن لعنت می فرستم

وقتی کنارم نباشی گریه میکنم

از بی تو بودن خیلی می ترسم

نبودنت مرا عذاب میدهد

بی تو بودن برایم بزرگترین مجازات هاست

نبودنت همانند زخم تازه ای می ماند که هر لحظه وجودم را عذاب می دهد

و در آن زمان دوست دارم فریاد بزنم

دوست داشتنت را

بی تو بودنم را

واین که هرگز نمی توانم از تو جدا شوم

از بی تو بو دن خیلی می ترسم 

  

کاش هرگز با هم آشنا نمی شدیم

 

 بسم الله الرحمن الرحیم 

 

 

کاش هرگز با هم آشنا نمی شدیم

و این عشق نفرین شده را زندگی نمی کردیم

پشیمان نیستم ولی خیلی ناراحتم

خیلی پریشانم

هرگز نمی تونم روزی رو که اولین بار دیدمت فراموش کنم

اون نگاه هایی که مثل آتش درونمو آتش میزد

روزهای اول فکر میکردم رابطمون فقط یه رابطه دوستی ساده است

از کجا باید میدونستم که این عشق رفته رفته  وجودم رو ازم میگیره

و منو از من دور می کنه

وقتی به پایان این باهم بودن فکر میکردم خیلی می ترسیدم

راستش زندگی کردن با زیبایی های عشق بزرگترین خوشبختی هاست

ولی به شرطی که این عشق یک عشق حقیقی و دو طرفه باشه

از حرفام ناراحت نشو گلم

شاید این تنها کاری بود که می تونستیم بکنیم

با این که هر دومون میدوستیم این باهم بودن نمی تونه ابدی باشه ولی با این همه ادامه دادیم

واسه همین عشقمون رفته رفته تبدیل به  یه بازی تأتر شد

و من و تو بازیگر های این صحنه

بدونه این که خودمون بدونیم میون خاطرات شیرین اون روزا دلمون رو جا گذاشتیم

هنگامی که به غروب آفتاب نگاه میکنم

کمکم احساس میکنم که داریم به پایان این داستان میرسیم

اصلا نمی خواهم این روزا تموم بشن

اما وقتی به حرفهای تو فکر میکنم  .. . ....

نفس کشیدنم خیلی سخت میشه

شاید بخندی ولی

اون لحظه فکر میکنم دارم به پایان این زندگی می رسم  

 

گلم همون طور که هردوتامون واسه اولین بار به خوشبختی رسیدیم

همون طور هم تا قیامت با این خوشبختی خداحافظی خواهیم کرد

ولی تو میتونی یه زندگی دیگه ای رو انتخاب کنی

شاید هم بتونی از اول شروع کنی

می دونم خیلی سخته

و من

با این همه تلخی که درونم رو دارن داغون می کنن

دارم به آینده فکر می کنم

و خودمو با این حرف که تقدیرم این بود دارم راضی می کنم

می دونم شاید باهم بودنمون از جدا شدنمون خیلی سخت تر باشه

میدونم الان تو هم داری  همین حرفارو تو درونت واسه من تکرار میکنی

و همین احساس ی رو که من دارم رو داری

ولی باید واسه یه بار هم که شده عقلمون رو مقابل احساسمون بزاریم و مثل دوتا انسان بالغ فکر کنیم

این دیگه نمیتونه رویا باشه

گلم این حقیقته

همونطور که خودت میگفتی ما واسه عشق هم ساخته نشده ایم

نمیتونیم تا ابد کنار هم باشیم ، شاید اصلا امکانش نباشه ....

خوب پیشانی نوشت ما هم این بود ، هر کسی یک تالعی داره این هم مال ما

خداحافظ عشقم

هستیه من خداحافظ

خداحافظ یک بار دیگه هیچوقت نمیتونم خوشبختی رو تجربه کنم

این عشق نفرین شده رو تو قلبم زندونی میکنم

با اشک های حلقه زده تو چشمام ازت خداحافظی می کنم

من نتونستم به آرزوهام برسم ولی از خدا می خواهم که تو برسی

اون زندگی رو که آرزوش رو داشتی تو زندگی به یکی دیگه تجربه کنی

ازت جدا میشم با این باور که این روزها رو تو خواب بودم

وقتی چشمات خیس میشه

وقتی دلت تنگ میشه

یا وقتی تنهایی به من فکر کن

و عشق و احساسی رو که نسبت به تو داشتم رو واسه کسی تعریف نکن

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

تو بمان با دگران وای به حال دگران

 

زمین خشک اندیشه

 بسم الله الرحمن الرحیم  

زمین خشک اندیشه   

  

ما رها تر از باد به هم می رسیم اگر بال آرزوهایمان نشکند

آرزو چقدر زیباست

آرزو های ما

 اگر به آنها برسیم

" دنیا را پر از شکوفه خواهیم کرد "

ولی نه

 " شکوفه های دنیا را رنگ آمیزی خواهیم کرد"

شاید روزی نقاش شدیم " نقاش آرزو ها ".

در ذهن خود تصویر یک درخت روشن میشود به روشنی آفتاب

این درخت همانیست که عده ای آن را نهال عشق می نامند .

و تو آری خودت " سکوت را بشکن بگو "

بگو که من در انتظار یک کلام توأم

پرواز کن ، از مرز اعتماد بگذر

تا بدست آوری تجربه ای که شکستن در آن بی معناست.

آرزو دارم روزی در جاده عمر هم سفر با تو شوم

آرزو باز حرف تو میان می آید

تن من خسته شده ، پر و بال این خسته بسته شده.

در نگاه زمان به آینده خیره می مانم

شاید یک نفر چون تو ... مثل تو ( یعنی تو )

در آینده ای نه چندان دور در این کلبه حقیر بکوبد .

و در این شب که هوا گرفته است

و در این شب که زمان دلگیر است

می خواهد گریه کند 

 

  

ولی نه تو گریه مکن گریه تو گرچه راحت بکند قلب تو را

من بیچاره کشد

گریه مکن بگذار در عمق چشمان اشکبارت بنگرم

بگذار ببینم تمنای عشق را

در آن دو چشمی که یادشان تسکین من باشند

در مرز آبی دریا خواهم ایستاد

مرز دریا آنجایی که آب تمام میشود

و آسمان آغاز میگردد

قسم به شط آبی دریا " قسم به آسمان

قسم به مرغکانی که آوازشان سکوت را در دل من میشکند

" تا تو نیایی دل من غمناک است "

در زمین که گلهای فراوان در بستر خود دارد ایستاده ام

و به غروبی می اندیشم که ما را از هم جدا کرد ...  .

چند لکه سیاه در سرخی افق نمایان بود

انگار افق از جدائی ما نفرت داشت .

و تو به چه می اندیشی ؟

سکوت را بشکن

بگو چه می خواهی ؟

ولی می دانم که ناراحت هستی

ناراحت از من ، ناراحت از خود ..... ناراحت از همه .

با دستمال سپیدت قطره اشکی که در گوشه چشمت لنگر انداخته را پاک کن

بگذار خون دل تو راحت و آسوده در قبری معطر بخوابد

 

این اولین بار نیست که من می شکنم

 بسم الله الرحمن الرحیم   

 

 سلام 

 

                                 عید همتون مبارک   

 

 

 

 

راستی یه خبر جدید

 زمستون رسید 

امروز ۱۳۸۷.۰۸.۱۹ اولین برف پائیزی بارید 

ساعت ۲۱.۳۰ امشب تبریز مثل سالهای قبل لباس عروسی پوشید

  

----------------------------------- یکشنبه  ۱۳۸۷.۸.۱۹ ساعت ۲۲.۵۸ -----------------------------

این اولین بار نیست که من می شکنم 

 

 

دیشب که از کنارم رفته بودی

 من تنها به خاطراتی می اندیشیدم که در مدت کوتاه آشنائی با تو داشتم

گریه امانم نمی داد باور کن اصلا انتظار نداشتم که به این زودی از هم جدا شویم

یک شوک بود

اصلا زمان برای من متوقف شد

 آن موقع که گفتی از پیشم می روی

اگر انسان کسی را دوست داشته باشد با نگاه اول به او مجذوب میشود

یادم می آید در آن شب طوفانی ......

در آن شب که باد بیداد می کرد و ظلمها می نمود با هم آشنا شدیم

خیلی ساده اسم هم را پرسیدیم   و شدیم " دوست "

بعد هاغ که همدیگر را بیشتر می دیدیم

من احساس می کردم که فزون از حد دوستت دارم

" پاکیت " خلوصت " سادگیت "

تو را به من می خواند

و من همچنان به این فکر بوده ام که

لحظه رفتنت از دیارم    من چه حالی خواهم داشت؟

دیشب من به سادگی آن حالت را که برای من

پرسشی بی جواب شده بود " در خودم و در برابر خودم دیدم .

من وتو چقدر ساده به هم پیوستیم

و ساده تر از آن گسستیم

امروز روی همان صندلی نشسته ام که تو هر موقع رویش مینشستی

و به در خیره می مانم که یک نفر در را باز کند

با قیافه ای شادان " و با لحجه ای که دوست داشتم با من احوالپرسی کند .

این اولین بار نیست که من می شکنم

در زندگی خیلی زیاد تر از این شکسته ام

ولی این شکست از همه آنها  شکننده تر بود .

تقدیر چنین خواست

ای کاش تقدیر از  همان اوایل ما را از هم جدا می کرد

               " تا چنین نالان نباشیم "

و اما دوست من تو

                         آری تو

مرا از یاد مبر  و بدان که در آیینه ذهنم

هر آن تصویر تو چون جسمی متبلور می درخشد.

خدای را چه دیدی           شاید       روزی تقدیر دوباره ما را به هم رساند

شاید دوباره دستهایمان گرمای دست همدیگر را

                      احساس کرد

شاید روزی لب یکی جنبید و گفت دوستت دارم..........

                           شاید .  .  .  .  .  .  . .!!!!!؟!!!؟!!؟!!!؟  

 

 

با عضویت در خبر نامه وبلاگ 

 به صورت ایمیل از 

 به روز شدن وبلاگ  

با خبر شوید

جوابی برای چرا هایم

 

بسم الله الرحمن الرحیم   

  

 

زندگی همچو دریای خروشانیست

و من تنها در قایق خود

و میان امواج خروشان این دریا

بدون پارو وبا بادبان های شکسته

همچنان به پیش میروم

و مدام از خود می پرسم

برای آفریدن من دلیل خدا چیست؟

و خود پاسخ را میدانم !

ولی سودی ندارد

چون " انسانم "

و انسان هر گز ندانسته است  چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟  

 

و ترسم زمانی اوج میگیرد که

چشمانم آسمان را می بینند

آن زمان که می بینم

پرندگان وحشی زمان

چشمانشان را به تن زخم خورده من دوخته اند

و در چشمان آنها من لاشه ای بیش نیستم

آری شب فرا می رسد

آن زمان است که تازه کابوس ها شروع می شوند

و در خواب آینده را برای من باز گو میکنند

همان لحظه که میبینم تنها دارایی خود را

که قایقی شکسته بیش نیست

به لطف خشم همان خدایی که

شب و روز از ایشان درخواست کمک کرده ام

از دست میدهم

و همان لحظه که میبینم تن سرد و بی جان خود را میان امواج آرام و درخشنده

همان دریایی که

کودکی و جوانی خود را به تک تک قطراتش تقدیم کرده ام

آری آن زمان است که آرزو میکنم

کاش کنارم باشی

نگاهت را به چشمان منتظرم خیره کنی

چرا که تنها آن زمان است که می توانم

برای چرا هایم جوابی پیدا کنم

و تنها آن زمان است که می توانم احساس واقعیت را درک کنم

و تنها آن زمان است که می توانم پایان داستان زندگی را بدانم

و کاش آن لحظه تنها با یک قطره اشک یا تنها یک تبسم تو پایان یابد 

آینه ای برای فردا

  

 بسم الله الرحمن الرحیم 

تنها 

 

آینه ای برای فردا

در این دمدمای شب

که تو هم رفتی از برم

شاید که من دگر به امیدی که داشتم

بر هیچ دیده ای دگر از عشق روی دوست منگرم

اما پس از تو من

به زمان داشتم امید

شاید که یک دمی

در آن سوی روزگار

پس از گذشت ایام بسی سرد و پر تنش

ببینم تو را ............... شاید

و در نگاه سرد زمان " می بینم آنروزی را که تو با گامهایی استوار به سویم می آیی . گام هایی که هر کدام نشان از دوستهایی میداد که در مدت کمی آشنائی " با هم  داشتیم " ام در این مدت کم همدیگر را چنان فهمیدیم که باید . . . . . . . .

        و تو دوست من " می بینم که می روی آری می روی و در نگاه زمان محو و تار میگردی . اما هرگاه به پشت سرت نگاه کنی " در آن محیطی که گنگ و نا آشناست برای من دو تا چشم خواهی دید که به آخرین ........ گامهای تو ..... می نگرد " شاید روزی برگشتی "

               چه کسی می داند ؟؟؟ 

منتظر نگاهت خواهم ماند

 

  

با سلامی دوباره 

راستش قالب قبلی وبلاگ منو هک کردن به خاطر همین تمام ابزار ها و تنظیمات پاک شدن دیر آپ کردن وبلاگ هم به همین خاطر بود ولی خدا رو شکر دو باره بر گشتم 

   

 

با عضویت در خبرنامه وبلاگ   

میتوانید   

به صورت ایمیل   

از بروز شدن وبلاگ  

 با خبر شوید

 

 

logo 

 

 

با عضویت در خبرنامه وبلاگ   

میتوانید   

به صورت ایمیل   

از بروز شدن وبلاگ  

 با خبر شوید

غروب دلگیر

duset daram 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

در این غروب دلگیر که می اندیشم به خاطرات دوران طلائی زندگیم " اوج می گیرد احساساتم " می نشیند بر بام اندیشه هایم پرنده غریب و دربدر "درد" که می بردم غوطه ور میکند در سکوت. و نخواهد شکست این سکوت " مادامی که این غم دوباره به یاد گذشته ها سر باز کند " شکوه آغاز کند اما شکوه از چه ؟ برای که ؟

آه ای دورا ظالم " ای روزگار بی رحم " شاید جنون به سراغم آمده " شاید این ها که مینویسم که زائیده تخیلات است. ولی نه " تخیلی در کار نیست همه اینها واقعیت است.

من دیدم ولی افسوس توان باز گفت آنچه دیده ام را ندارم " ای کاش میتوانستم" ای کاش می گفتم ای کاش مینوشتم" و یا ای کاش نمی دیدم " تا لااقل با درد غریبی خود بسازم.اما ... نمی دانم چه.

فقط این شکوه ایست "اعترافیست" درد دلیست آلوده به خون . اما روزی فرا خواهد رسید که پرواز خواهم کرد " آن موقع من مرده ام " و این دست نوشته هاست که در دستان عده ای میگردد .

ولی فراموش نکنید :

                          دشنه ای

                                      بر قلب من فرو رفته.

marg 

 

 

gol 

 

درد بی درمان

عجب دردیست بی دردی

نمیدان چه میدانم؟

که دردم چیست؟

مرا باریست بر دوشم

که از آغاز این بودن

مداوم کرده این تن را بسی رنجور

مرا باریست بر دوشم

که گهگاهی بخواهم آن زکولم

دور اندازم

و من هرگز نمیدانم چرا در این گمار زندگی کردن

تمامش را همی بازم

مرا باریست بر دوشم

که کرده جسم من معلول

مرا افکنده بر کنجی

علیل و عاجز و محتاج آن بارم

خوشا آن دم که از قید این دنیا

رها گردم

خوشا آن دم که روح من گردد آزاد

تن من لاشه فقر است و من سربار او هستم

خوشا آن لحظه ای این بار را از دوش بردارم

بمیرم راحت و بی درد

درون قبر خود آسوده بر خوابم

گرم " مردم که شاید یک کسی آید

که این تن را برای صبح بیداری

کند بیدار

و او غافل ز درک این مهم گشته

که من دیشب بدون درد

بدون هیچ نا امنی

ز دوش خود به ارض انداختم

بارم را

و من آهسته خوابیدم

که تا خواب شبانگاهم

به خواب دائمی تبدیل گردد 

غریبه

جدایی سخته

 1 

 

 

جدایی سخته

برگرد ای زمان 

 برگرد ومنو به عشقم برگردون

خاطراتی که باهاش داشتم همیشه مقابل چشمانم هست

همیشه از خدا خواستم که از خاطرم پاکش کنه و کاری کنه که فراموشش کنم

فقط خدا میتونه درک کنه که چقدر دوستش داشتم

فقط خدا میدونه واسه بدست اوردنش چه کارها کرده بودم

شاید اون اصلا منو دوست نداشت  یعنی ممکنه؟

برگرد ای زمان ؛ برگرد ومنو به عشقم برگردون

کاش میتونستم زمون رو به عقب برگردونم

کاش میتونستم روزهای گذشته ام رو پس بگیرم

اره کاش میتونستم به اون روزا برگردم

کی میدونه شاید اینبار اون رو اینقدر دوست نداشتم

شاید اگه از اول شروع کنم اینقدر عذاب نکشم

من اون رو اینقدر بی وفا نمی دونستم

اگه میدونستم یا اگه بهتر از این میشناختمش

هیچوقت دلم رو به دست کسی که تو دستاش خنجر بی وفایی هست نمیدادم

غرورم رو به پاش نمی ریختم

خداوندا ازت می خواهم که اون رو از حافظم پاک کنی

خدایا کاری کن که برای همیشه فراموشش کنم

تا کی با این چشمای منتظرم گریه کنم ؟

تا کی چشم به راه کسی که میدونم هرگز نمیاد بشینم ؟

خدایا کمکم کن

 خدایا ازت میخواهم دیگه عاشقم نکنی

خدایا جدایی سخته  

 

 

بی وفایی

همیشه این گونه بوده است

   

 

همیشه این گونه بوده است 

 

همیشه این گونه بوده است. کسی را که خیلی دوست داری زود از دست می دهی. پیش از آنکه خوب نگاهش کنی مثل پرنده ای زیبا بال می گیرد و دور می شود. فکر می کردی می توانی تا آخرین روزی که زمین به دور خود می چرخد و خورشید از پشت کوه ها سرک می کشد در کنارش باشی. هنوز بعضی از حرفهایت را به او نگفته بودی. هنوز همه لبخندهای خود را به او نشان نداده بودی.    

1 

همیشه این گونه بوده است. کسی که از دیدنش سیر نشده ای زود از خیال تو می رود. وقتی به خودت می آیی که حتی ردی از او در خیابان نیست. فکر کردی می توانی با او به همه باغها سر بزنی و خرده های نان را به مرغابیهای تنها بدهی. هنوز روزهای زیادی باید با او به تماشای موجها می رفتی. هنوز ساعتهای صمیمانه ای باید با او اشک می ریختی.  

1 

همیشه این گونه بوده است.وقتی دور و برت پر است از نیلوفرهای پرپر - خوابهای بی رویا و آینه های بی قاب - وقتی از هر روزی بیشتر به او نیاز داری ناباورانه او را در کنارت نمی بینی. فکر می کردی دست در دست او خنده کنان به آن سوی نرده های آسمان خواهی رفت و دامنت را از بوسه و نور پر خواهی کرد. هنوز پیراهن خوشبختی را کاملا بر تن نکرده بودی. هنوز ترانه های عاشقی را تا آخر با او نخوانده بودی.  

 1 

همیشه این گونه بوده است. او که می رود. او که برای همیشه می رود. آنقدر تنها می شوی که نام روزها را فراموش می کنی. از عقربه های ساعت می گریزی و هیچ فرشته ای به خوابت نمی آید. احساس می کنی به دره ای تهی از باران و درخت سقوط کرده ای. احساس می کنی کلمات لال شده اند - پلها فرو ریخته اند - کفشها پاره شده اند - دستها یخ کرده اند و پروانه ها سوخته اند.  

1 

راستی اگر هنوز او نرفته است. اگر هنوز باد همه شمعهایت را خاموش نکرده است. اگر هنوز می توانی غزلی از حافظ برایش بخوانی. قدر تک تک نفسهایش را بدان و به آن لحظات که می خواهند او را از تو جدا کنند بگو: شما را به صدای گنجشکها و بوی خوش آرزوها سوگند می دهم او را از من نگیرید تا شاید بماند .....

 

۱: قدر شادیهایت را بدان - ۲ : وقتی بزرگ می شوی

 

۱: قدر شادیهایت را بدان - ۲ : وقتی بزرگ می شوی   

mitarsam

 قدر شادیهایت را بدان

در دستانم دو جعبه دارم که خدا آنها را به من هدیه داده است. او به من گفت: غمهایت را در جعبه سیاه و شادی هایت را در جعبه طلایی جمع کن. من نیز چنین کردم و غمهایم را در جعبه سیاه ریختم و شادی هایم را در جعبه طلایی! با وجود اینکه جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد اما از وزن جعبه سیاه کاسته می شد! در جعبه سیاه را باز کردم و با تعجب دیدم که ته آن سوراخ است!!! جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم : پس غمهای من کجا هستند؟! خداوند لبخندی زد و گفت: غمهای تو اینجا هستند، نزد من!

از او پرسیدم: خدایا،‌ چرا این جعبه طلایی و این جعبه ی سیاه سوراخ را به من دادی؟ و خدا فرمود: بنده ی عزیزم، جعبه ی طلایی مال آنست که قدر شادیهایت را بدانی و جعبه سیاه، تا غمهایت را رها کنی  

 golgolgolgolgolgolgolgolgolgol

 

وقتی بزرگ می شوی

 وقتی بزرگ میشوی ، دیگر خجالت میکشی به گربه ها سلام کنی و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای میخوانند ، دست تکان بدهی
...

خجالت میکشی دلت شوربزند برای جوجه قمریهایی که مادرشان برنگشته

فکرمیکنی آبرویت میرود اگر یک روز مردم ــ همانهایی که خیلی بزرگ شده اند ــ دلشوره های قلبت را ببینند و به تو بخندند
وقتی بزرگ میشوی ، دیگر نمیترسی که نکند فردا صبح خورشید نیاید ، حتی دلت نمیخواهد پشت کوهها سرک بکشی و خانه خورشید را از نزدیک ببینی
دیگر دعا نمیکنی برای آسمان که دلش گرفته ، حتی آرزو نمیکنی کاش قدت میرسید و اشکهای آسمان را پاک میکردی !وقتی بزرگ میشوی ، قدت کوتاه میشود ،آسمان بالا میرود و تو دیگر دستت به ابرها نمیرسد، و برایت مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرها ستاره ها چه بازی میکنند
آنها آنقدر دورند که حتی لبخندشان را هم نمی بینی ، وماه ـ همبازی قدیم تو ـ آنقدر کمرنگ میشود که اگر تمام شب را هم دنبالش بگردی ، پیدایش نمیکنی !وقتی بزرگ میشوی ، دور قلبت سیم خاردار میکشی وتمام پروانه ها را بیرون میکنی وهمراه بزرگترهای دیگر در مراسم تدفین درختها شرکت میکنی و فاتحه تمام آوازها و پرنده ها را می خوانی !ویک روز یادت می افتد که سالهاست تو چشمانت را گم کرده ای و دستانت را در کوچه های کودکی جا گذاشته ای !آنروز دیگر خیلی دیر شده است ....فردای آنروز تو را به خاک میدهند
و میگویند :خیلی بزرگ شده بود.

 

  

galb - e -  azad 

 

 -------------------------------------------------------------------- 

 

جواب به سوالات ونظرات شما  

---------------------------------------------------------------------

 

سلام دوستای عزیز  :

بعضی از دوستها در مورد معنی و اصالت اسم این وبلاگ ازم سوال کرده بودن :

اوینار به معنی عشق و دوست داشتن در حد کمال است 

این کلمه بر خلاف نظر اکثر مردم کردی نیست بلکه ریشه ی یونانی دارد  

نوشته شده در تاریخ  ۱۳۸۷.۷.۲۰

---------------------------------------------------------------

 سلام  

اینم از عکس خودم که این همه تو نظرات اسرار میکردین که چرا عکسی از خودت تا حالا نزاشتی تو وبلاگ  

 

جمعه 87.7.19 کوه عون ابن علی  ( تبریز )  

  

   نوشته شده در تاریخ  : ۱۳۸۷.۷.۱۹

 ---------------------------------------------------------------------------------------